۱۳۸۹/۲/۸

از رختخواب رفته‌ی روزها، حکایت گرگ سیر و بره‌ی گرسنه.. باز همان روز زرد-آبی‌زیاد، که توی اتاقی به ابعاد یک تخت دو نفره و همین، میله‌ی رادیاتور به دست، و تن‌های میان آسمان و زمین نالان.. اگر همان ایستگاه پیاده شده‌بودم از آن اتوبوس دونفره‌ی همیشه تابستان، و دست به آن میله تا آخر خط نیامده‌بودم...؟ چه جان‌کندن دردناکی‌ست جدایی، چه جان‌کندن دردناکی‌ست که سوژه قسم‌ت داده‌باشد همه‌ی عکس‌ها را پاک کنی.. دوربین هنوز با دست‌هایم قهر است. چشمش را دیگر باز نمی‌کند برایم. هفته‌های با بوی چوب سالخورده، روزی که اثر زنجبیل را کشف کردیم، روزی که شراب و سیر و هوس می‌خوردم و می‌مردم که بماند کنارم. روزی که گفت "با اجازه" و کیرم را گذاشت لای لبه‌هاش، بعد کمی نشست و فرو داد، و زود درش آورد که چه کلفتی! روزهای رازداری.. کاش همان روزها پیاده‌شده‌بودم از اتوبوس، نمی‌آمدم تا آخر خط که اینجا بوی چوب دوباره بشود همان خط‌کش معلم جبار دبستان، دست‌هایم تیر بکشند و خجالت بکشم پیش همه‌ی بچه‌های کلاس. کاش هیچ وقت نمی‌فهمیدم که آن‌همه روزها، چه قدر دروغ و نگفتن توی خودش داشت، و چه‌قدر نامحرم بودم در آن تخت ‌دونفره.