۱۳۸۹/۲/۸

از رختخواب رفته‌ی روزها، حکایت گرگ سیر و بره‌ی گرسنه.. باز همان روز زرد-آبی‌زیاد، که توی اتاقی به ابعاد یک تخت دو نفره و همین، میله‌ی رادیاتور به دست، و تن‌های میان آسمان و زمین نالان.. اگر همان ایستگاه پیاده شده‌بودم از آن اتوبوس دونفره‌ی همیشه تابستان، و دست به آن میله تا آخر خط نیامده‌بودم...؟ چه جان‌کندن دردناکی‌ست جدایی، چه جان‌کندن دردناکی‌ست که سوژه قسم‌ت داده‌باشد همه‌ی عکس‌ها را پاک کنی.. دوربین هنوز با دست‌هایم قهر است. چشمش را دیگر باز نمی‌کند برایم. هفته‌های با بوی چوب سالخورده، روزی که اثر زنجبیل را کشف کردیم، روزی که شراب و سیر و هوس می‌خوردم و می‌مردم که بماند کنارم. روزی که گفت "با اجازه" و کیرم را گذاشت لای لبه‌هاش، بعد کمی نشست و فرو داد، و زود درش آورد که چه کلفتی! روزهای رازداری.. کاش همان روزها پیاده‌شده‌بودم از اتوبوس، نمی‌آمدم تا آخر خط که اینجا بوی چوب دوباره بشود همان خط‌کش معلم جبار دبستان، دست‌هایم تیر بکشند و خجالت بکشم پیش همه‌ی بچه‌های کلاس. کاش هیچ وقت نمی‌فهمیدم که آن‌همه روزها، چه قدر دروغ و نگفتن توی خودش داشت، و چه‌قدر نامحرم بودم در آن تخت ‌دونفره.

۱۳۸۹/۱/۵

اینم بی کیر گایان که تویی

دست برده ام به تو
دست برده ام به زندان هات
به دالان تاریکت
دست بردم آنقدر
که دست کشیدی از کیرم

دست بردم به لب هات
لبه هات
که آفتاب و مهتاب ندیده
نقره ی نور دیده بود
ظاهر که می شد
خایه می کردم و
قایم می شدم
در سوراخت
پیش زنبورها و
عسل

به آفتاب و مهتاب ندیده ات
دست برده ام
به آفتابه ی خانه تان
و آن سوراخ که از آن می ریدی
به کثافتت
رفت و آمدت
معاشرتت
عاقبتت
دست بردم هر آن جات
که دستم رسید
 دست بردم در خلقتت
تا که دست کشیدی از کیرم
و گذاشتی مرا توی کف

لای سجاده ی ران هات
فواره ی منجمد بودم
جیوه در صفر مطلق

پله پله
از پله کان تو پایین رفته ام
به کف رسیده ام
و کف تو را کرده ام

تا خرتناق در کفت
کف دستی زدم 
آنقدر که دهانم کف کند

تو آن  دست بردی
که زدم به جان خودم
گاییده ی تو ام
 بی کیر گایان من
زن تو
داف تو
جنده ی تو بوده ام
روزی ام را بریدم
دست خدا را رد کردم
و از آن استخوان که تو برایم پرتاب می کردی
ارتزاق کرده ام
دم تکان داده ام
و خودم را فروخته ام
به نقد تو

***
دست کشیده ام از تو
و با دست کش
پا اندازت را اندختم
 بیرون از دلم

دست کشیده ام از تو و
دست کشیده از تو شدم
حالا یک مسافرم
و دست تکان می دهم.

۱۳۸۸/۱۲/۸

 خاطره ی محوی دارم از شبی در اتاق دختری که روی تخت گنده اش خودم را برایش لوس کرده بودم چون یکی دیگرش همان وقت زنگ زده بود و ساکت نشسته بودم که مکالمه ی بلندشان بی صدایی از من تمام شود. بعد آمده بود روی منِ لوس که اخم هایم را باز کند با بوسه هاش. من اما او را ندیده‌ام، حس نکرده‌ام او را. در خاطره ام آنجا که او هست، هاله ای آبی رنگ به جای او روی من خوابیده. حتی یادم نیست همان شب بود یا همچین شبی که همان دختر درباره ی شعری از شاملو که در آن حسین‌قلی نامی لب نداشت حرف زده بود. گفته بود حسین‌قلی شاملو او را یاد من می‌انداخته. حتی یادم هم نیست که اصلن این حرف را همان دختر، یا هر کس دیگری به من زده است روزی شبی واقعن یا که نه.

به هر حال، همان شعر امروز مرا یاد آن دختر انداخت، یاد حسین‌قلی ای که روی تخت او بودم.

ترانه‌ی محلی

بیا بکنم تو کست ظریفه*

بیا بکنم تو کست ظریفه

بیا بکنم تو کست ظریفه

بیا بکنم تو کست ظریفه

پک و پارو بزنیم دریا کنار
مرضا رفته همه از شالیزار

بیا بکنم تو کست ظریفه

بیا بکنم تو کست ظریفه

بیا بکنم تو کست ظریفه

بیا بکنم تو کست ظریفه

لُجُوی قارب فره چارت جیز جیز جیز
مرو از کنار یار جامه خیس

لُجُوی قارب فره چارت جیز جیز جیز
چه صداهایی می‌آد از زیر میز



بیا بکنم تو کست ظریفه

بیا بکنم تو کست ظریفه

بیا بکنم تو کست ظریفه

بیا بکنم تو کست ظریفه


 *ظریفه شَکِلّی، دوست و همکار ارجمندم.