خاطره ی محوی دارم از شبی در اتاق دختری که روی تخت گنده اش خودم را برایش لوس کرده بودم چون یکی دیگرش همان وقت زنگ زده بود و ساکت نشسته بودم که مکالمه ی بلندشان بی صدایی از من تمام شود. بعد آمده بود روی منِ لوس که اخم هایم را باز کند با بوسه هاش. من اما او را ندیدهام، حس نکردهام او را. در خاطره ام آنجا که او هست، هاله ای آبی رنگ به جای او روی من خوابیده. حتی یادم نیست همان شب بود یا همچین شبی که همان دختر درباره ی شعری از شاملو که در آن حسینقلی نامی لب نداشت حرف زده بود. گفته بود حسینقلی شاملو او را یاد من میانداخته. حتی یادم هم نیست که اصلن این حرف را همان دختر، یا هر کس دیگری به من زده است روزی شبی واقعن یا که نه.
به هر حال، همان شعر امروز مرا یاد آن دختر انداخت، یاد حسینقلی ای که روی تخت او بودم.
به هر حال، همان شعر امروز مرا یاد آن دختر انداخت، یاد حسینقلی ای که روی تخت او بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر