۱۳۸۸/۴/۲۳

می‌خوام یه رازی بهت بگم: روتو که برگردونده بودی، نشوندمت روی زمین. مچ دستاتو از پشت، بستم به مچ پاهات. چشم بندت زدم ولت کردم همون‌جا، یه ربع‌، بیست دِیقه. وقتی برگشتم، با یه قیچی روی خشتکت یه دایره بریدم. دست و پاهاتو باز کردم و بستمت به چارگوشه‌ی تخت. تو بودی و سوراخ خشتکت و یه تیکه پر. می‌دونی، خودم حفظ بودم که اگه جورابت توی دهنت نبود چه فحشایی حواله‌ام می‌کردی. توی این سه سال، هر ترم برداشته‌بودمت.

هیچ نظری موجود نیست: